فرهنگ امروز/ محمد رادمرد: «نظریه انتقادی» مفهومی گره خورده به مکتب فرانکفورت است و مردان بنیادن گذار این مکتب برای ایستادگی بر رویکرد و اندیشه انتقادی خود ملامت ها و سختی های بسیاری را تحمل کردند. بابک احمدی نویسنده نام آشنای ایرانی تلاش نمود تا در کتاب «خاطرات ظلمت» این ناملایمتی ها را در کنار اندیشه این متفکران به تصویر بکشد. از آنجا که این کتاب مورد توجه اهالی مطالعه قرار گرفت، بر آن شدیم تا سوالاتی چند درباره این مکتب را با وی مطرح کنیم.آنچه در پی میآید پرسش و پاسخیاست با بابک احمدی پیرامون مکتب فرانکفورت:
- در کتاب خاطرات ظلمت (بهطور ویژه در بخش آدرنو) از نوعی روششناسی سود میجویید که دوگانهی متن و context را به شکلی ملموس کنار هم قرار میدهد. این کار شبیه کاری است که اسکینر در کتاب ماکیاولی خود از آن سود جست و رویکردی که به نام او پیوند خورده است، هرمنوتیک اسکینر. این نکته را تا چه حد میپذیرید؟
کتاب اسکینر کتاب راهنمای جالب و مهمی در شناخت ماکیاولی است؛ ولی راستش از دیدگاه روششناختی نکتهی خاص و تازه و تأثیرگذاری ندارد. کتاب «خاطرات ظلمت» بهطورکلی و در فصل مربوط به تئودور آدورنو روششناسی سنتی، رایج و معمولیای دارد و هیچ ادعای نوآوری روششناسانهای ندارم.
2. مفهوم خرد در طول تاریخ معانی و تعابیر گوناگون داشته است. فرانکفورتیها تعبیر رایج از خرد تحت عنوان خرد ابزاری را برنمیتافتند. آنان چه مؤلفهها و شاخصههایی برای خردی که بدان باور داشتند، برمیشمردند؟
شاید بهترین بحث در زمینهی خرد (بهویژه با توجه به جنبههای جامعهشناختی و تاریخی) در میان متفکران مشهور به پیروان مکتب فرانکفورت بحث یورگن هابرماس باشد. او با پیش کشیدن «خرد ارتباطی» بحث تازهای را پیش برده؛ اما یادمان باشد که سرچشمهی بحث او در مباحث آن تفکراتی است که پیش از او در حوزهی اندیشهی انتقادی و نظریهی انتقادی کار کرده بودند. مهمترین آنها ماکس هورکهایمر (بهویژه در کتاب کسوف خرد) و تئودور آدورنو (بهویژه در درسگفتارهایش) هستند. بهتازگی مهمترین اثر هابرماس در نظریه و کنش ارتباطی به فارسی منتشر شده و بهویژه ویراست تازهی آن بهتر و دقیقتر است.
3. شما در اثر خود، خاطرات ظلمت، به نوعی میان سه متفکر فرانکفورتی و پستمدرنها ارتباط برقرار میکنید. نوشتهاید: «آثار آنان به گفتهی ژان فرانسوا لیوتار همچون اسنادی از پیشاتاریخ پسامدرنیته خوانده میشوند.» این در حالی است که کسانی چون هابرماس قائل به پسامدرنیسم نیستند و در بهترین حالت میگویند مدرنیته + بحران. چرا در فرانکفورتیها اینچنین شکاف محسوسی وجود دارد؟
به گمانم حرف لیوتار درست است. اما دقت کنیم که تفاوتهای مهم و جدی هم میان متفکران اصلی مکتب فرانکفورت (آدورنو، هورکهایمر، مارکوزه) با متفکران پسامدرن (دریدا، فوکو، لیوتار و ...) یافتنی است. البته همه با انتقادهای هابرماس به پسامدرن آشناییم؛ اما انکار نمیتوان کرد که آثار والتر بنیامین تأثیر عظیمی بر اندیشهی دریدا داشته، همانطور که فوکو با صراحت از شباهت انتقادهای خود به روزگار مدرن با نقد متفکران مکتب فرانکفورت به روشنگری یاد کرده و اظهار تأسف کرده که زودتر با آثار آن متفکران آشنا نشده بود. نقد به مدرنیته، خرد مدرن، اقتدارگرایی مدرن، وجه تشابه اندیشمندان مکتب فرانکفورت با گفتمان پسامدرن است.
دقت کنیم که همواره میتوان میان دو گرایش متفاوت فکری و فلسفی شباهتها و تفاوتهایی یافت. هریک از متفکران یکی از این گرایشها امکان دارد به متفکری در گرایش دیگر نزدیک باشد (یا برعکس به شدت انتقاد داشته باشد). تاریخ فلسفه بارها (باید گفت به کرات) شاهد چنین وضعیتی بوده است و این هیچ عجیب نیست.
4. در میان آثار منتشرشده توسط فرانکفورتی، اثری که بتواند به نوعی مانیفست تفکر آنان باشد و جمعی میان آرای آنان، کدام است؟
راستش پاسخ به این پرسش آسان نیست، باید دید از کدام زاویه به حصول کار فکری اندیشمندان مکتب فرانکفورت توجه میکنیم. اگر حذف نظریه مطرح باشد، مقالهی هورکهایمر «نظریهی سنتی و نظریهی انتقادی» راهگشا و بیانگر اساس کار نظری مکتب فرانکفورت محسوب میشود. اگر دیدگاه اجتماعی و تاریخی مدنظر باشد، آنگاه کتاب «دیالکتیک روشنگری» آدورنو و هورکهایمر سند اصلی و به قول شما مانیفست محسوب میشود. اگر تأثیرگذاری بر خوانندگان (بهویژه نسل جوان و مبارزان رادیکال) مطرح باشد، انسان «تکساحتی» مارکوزه در صدر جدول قرار میگیرد. بگذارید نظر شخصی خودم را هم بگویم، به گمانم مهمترین اثری که از کل فعالیت عظیم فکری بزرگان مکتب باقی مانده و در میان بزرگترین آثار سدهی بیستم جای گرفته و به قول انگلیسیها landmark است (به یقین دورانساز است) کتاب پاساژها اثر والتر بنیامین است.
5. در کتاب واژهنامهی فلسفی مارکس در گاهنامهی فلسفی، وقتی وارد بیان دورهی چهارم یعنی مارکسیسم غربی میشوید، نام مارکوزه بیشتر به چشم میاید. آیا دلیل این امر تعداد آثار وی میباشد یا اینکه شما تأثیرگذاری مارکوزه را در میان فرانکفورتیها بیشتر میبینید؟
اهمیت هربرت مارکوزه در تکامل اندیشهی مارکسیستی و نیز تأثیر زیاد او بر جنبش واقعی و عملگرای تاریخی سبب میشود که ما نقش مهمتری برای او (خاصه آنجا که سخن از تکامل و ادامهی کار فکری مارکس باشد) قائل شویم. این به معنای انکار عظمت کار فکری آدورنو، هورکهایم، هابرماس و دیگر متفکران مکتب فرانکفورت نیست. راستش، هیچیک از آنان، هرگاه یکیشان وجود نمیداشت، آن متفکری نبود که ما امروزه میشناسیم. لفظ «مکتب» در مورد آنان واقعاً برازنده، دقیق و رساست. کار آنان به هم گره خورده است، نه فقط به دلیل شباهت درونمایهها و همانندی روششناسانه بلکه به دلیل تأثیر آشکار هریک از آنان بر دیگران.
6. چه مسائلی سبب شد که نام مکتب فرانکفورت با جنبش دانشجویی 1968 گره بخورد؟
در این مورد هم بیشتر نقش مارکوزه به چشم میآید. دخالت او در جریان جنبشی ضد جنگ ویتنام، راهنماییهای او در پیشرفت جنبشی اعتراضی سیاهان (میدانید که آنجلا دیویسی شاگرد او بود) و کتابهای او (بهویژه آن جمعبندی نظری که با عنوان «ضدانقلاب و شورش» منتشر کرد) بیان نقش بزرگ اوست.
در آلمان اما به دلیل مواضع مخالف خوان هورکهایمر و بهویژه آدورنو جنبش دانشجویی از آنان فاصله گرفت، هرچند نقد آنان به سرمایهداری و خرد مدرن راهنمای نظری کار فعالان بود.
در فرانسه که جنبش دانشجویی با اعتصاب سراسری و فعالیت انقلابی جنبش کارگری گره خورد، وضع شکل دیگری داشت. در واقع رادیکالیسم دههی 1960 باعث شد که به آثار متفکران مکتب فرانکفورت توجه شود، ترجمههای مهمترین آثار آنان در پایان دههی 1960 منتشر شدند. همین نکته در مورد انگلستان هم صادق است، البته جنبش رادیکال دانشجویی آنجا گسترهی وسیعی نداشت؛ اما همان حد هم سبب شد که در دههی 1970 نه فقط به آثار متفکران مکتب فرانکفورت، بلکه به آثار مارکسیستهای اروپایی و مارکسیسم نواندیش که مخالف راست کشیشی (تلقی ارتدکس) بود توجه زیادی شود. در این میان نقش مجلهی «نیولفت ریویو» New Left Review را باید به یاد آورد.
7. آیندهی مکتب فرانکفورت را چگونه میبینید؟ به نظر میرسد که این جنبش دیگر هرگز نتواند به روزهای اوج خود بازگردد و هابرماس شاید آخرین نام ماندگار آن باشد.
جنبش فکریای که با عنوان مکتب فرانکفورت گره خورده، محصول واقعی سدهی بیستم بود. حدود 80 سال از زمان تدوین نظریهی بنیادین آن یعنی «نظریه انتقادی» میگذرد. آشکارا بحثی از احیای آن در میان نیست؛ چون شرایط تاریخیای که موجب پیدایش آن شد دگرگون شده است؛ اما محصول نظری و فکری آن باقی است و بهعنوان میراث گرانبهای اندیشهی انتقادی و رادیکال آن سده در اختیار ماست. ما نمیتوانیم دوران کنونی یعنی شرایطی را که به واقع در آن به سر میبریم، بشناسیم مگر اینکه به سنت فکری رادیکال سدهی بیستم دقت کنیم. حتماً باید بگویم سنت سدهی نوزدهم نیز در شناخت امروز ما به کار میآید (بدون مارکس، نیچه و فروید نمیتوان از درک وضعیت کنونی یاد کرد). تأکید میکنم میراث فکری متفکران فرانکفورت گرانبها، راهگشا و تأملبرانگیز است.
ممنونم که به کار فکری من و آثارم توجه دارید و به آنها اندیشیدهاید.
نظر شما